گذشته از دست رفته(4)
تقریبا پایان سال بود که صد البته فهمیده بودن اما به من اجازه این کار رو دادن ولی پایان مدرسه بهشون این اعتراف رو کردم و از اون موقع به کلاس های فوق رجوع نکردم و همین باعث شد که به ذهن خانواده خطور کنه که توانایی ذهنی پایینی دارم.
چند ماه بعد بیماری گرفتم بیماریی که موجب شد 4 ماه از سال جدید مدرسه رو از دستم بدم اما خب توی خونه مادرم بهم تدریس میکرد و مدرسه در جریان این اتفاق بود، این دوران که با درد زیاد با من همراه بود باعث شد با یک بازی آشنا بشم که بنظرم حتی نظیرش در بازی های ویدیویی مورد علاقم هم نبود اسمش بود شطرنج از قضا پدرم توی این بازی عالی بود و مدتی که توی خونه بود و فرصت میکرد با من بازی میکرد ازش درخواست کردم به من هم یاد بده ولی چیزی جز لبخند نصیبم نمیشد، خیلی ناراحت شدم. تولدم که شد در حضور همه درخواست کردم که کسی که شطرنج بلده به من هم یاد بده یکی از آشنایانمون گفت بیا بازی کنیم منم چیزی جز حرکت های هر مهره و اسماشون بلد نبودم بنابر این بازی رو توی 9 حرکت باختم اما انگار یکی از حرکت هام باعث شده بود که کمی امید به من داشته باشند اما بالاخره هیچ اتفاقی نیفتاد من هم به وقتی دیدم بهم میخندن بغض کردم و جمع رو ترک کردم مدت زیادی هر روز توی تنهای خودم گریه میکردم و چرا من اینقدر بی مصرف هستم حتی یک کلاس زبان و هنر رزمی هم نتوستم بگذرونم چرا اونوقت بخوان بهم یاد بدن یا سرمایه گذاری بکنن مطمعن بودم که توی مدرسه هم من از همه عقب مونده ترم که زمان امتحان آخر سال رسید.
اوتیس