گذشته از دست رفته(1)
برخلاف عنوان مطلب آدمی نیستم که توی گذشته زندگی کنم و خیلی آیندنگرم ولی چندصباحی هست که آینده م به شکل عجیبی در آمیخته شده با گذشته م.
بچه که بودم تقریبا عاشق همه چیز بودم، خیلی کنجکاو بودم جوری که فقط به دونستن اینکه اینچه و چی کار میشه باهاش کرد قانع نبودم میخواستم یاد بگیرم میخواستم توی هرچیزی از همه بهتر باشم اما خب بذارید حرفم رو اصلاح کنم چیزهایی هم بودن که دوست نداشتم تجربه کنم و توش بهتر از بقیه بشم.
از وقتی با دفتر و مداد آشنا شدم مسحور نقاشی شدم، تقریبا 4 سالم شده بود که یکی از کارکتر های کمیک بوکم رو نقاشی کردم و بعدش همون شخصیت رو توی استایل های متفاوت کشیدم، والدینم مثلا تمامی والدین دیگه مشخصا تعجب کردن و ازم تمجید کردن و اولین جعبه مدادرنگی 12 رنگ رو برام تهیه کردن.
چیزی نگذشت که حرف از ثبت نام من در یک کلاس تابستونی شد که تا زمان مدرسه رفتنم ادامه بدم من هم که تقریبا مطمعن بودم چه کلاسی هست سر از پا نمیشناختم تا یکی از آخرین عصر های فصل بهار وقتی آسمون ارغوانی شده بود با پدرم رفتیم برای ثبت نام کلاس.
اوتیس